هــرشـب شــب ِ مهـــتــابــه

شعبــه دیگری ندارد

هــرشـب شــب ِ مهـــتــابــه

شعبــه دیگری ندارد

 

 

عقده ای نیستم پیانو دوست دارم ! Smiley

 

بی نام خودتو معرفی کن!! Smiley

 

تاییدی بودن نظرام رو هم برداشتم 

 


 

سلااااااام بعد از یه هفته  

چقدر خوشحالم که این همه اومدید سر زدید  pillowfight.gif

 

امروز اعصابم در حد تیم ملی خرد بود در حدی که با آقای ملکی حراست دانشگاه یکه به دو کردم.... 

مث بچه خلافا بودم امروز چرااااا؟؟؟ 

 

 

چون که از صب که رفتیم سر کلاس آقای اسماعیلی گفت جلسه بعد یعنی هفته دیگه که هیچکی نیست کلاس تشکیل میشه کوییزو ازین چرت و پرت ها(دانشجو ترسونک) هم می گیرم 

 بعد من و ندا و فهیمه و مهسا و سحر وایساده بودیم فهیمه داشت می گفت اگه بقیه بیان منم میام منم خیلی زورم گرفت گفتم اگه تو بری زیاد میشن بعد درس میده....بعد به سحر و مهسا گفتم نگا میگه منم میام ( آخه اون مشکلی نداره یه ساعت تا یزد فاصله داره و ندا هم که سه ساعت )

 

آقا اعصابم خرد شد رفتم سر کلاس بعدی نشسم یه دفه فهیمه که وقتی عصبانی میشه تن صداشم عوض میشه بهم گفتن یه جور رفتار می کنی اگه نخوام بیام بیام....کلی سرم داد زد گفت چرو به همه می گی من می خوام بیام من کی گفتم می خوام بیام....پشت سر هم  تو کلاسی که همه نشسته بودن منتظر استاد پسر و دختر 

 

منم فقط به مهسا و سحر از زورگرفتگی گفتم فهیمه می گه میام

 

 

دلم شکست...اخمام رفت تو هم ....خیلی بد رفتار کرد....گفتم مگه من نوکرتم که ایجوری باهام حرف میزنی؟!؟!؟! 

  

هی می گفت مگه من علافم که بیام 

 

منم گفتم خودت می گی میام چرا جوگیر میشی سر من داد میزنی؟؟؟ 

بعد کلاس که شروع شد موبایلم نگا کردم دیدم خانم حیدری که قرار بود چهارشنبه قبل از سفر  کربلا برم ببینمش بهم یه اس ام اس های تابناکی داده که نگووووووووووووووووو  

 

صب بهش یه اس ام اس دادم...جواب اوو بود انگوووووووو

 

همش توش نوشته بود ازت خیلی ناراحت شدم  

 

وای عامو مث اون دفه بود ع.غلامی بهم چی گفت دلم شکست......هموجوری دو سه تا اس ام اس داد آخریشم این بود : 

 

 چهارشنبه صبح هم نیستم . التماس دعا ( یعنی از بس از دستم ناراحت شده چهارشنبه هم نیا پیشم ...... می ری کربلا التماس دعا) 

 

مث کسایی که قهر می کنن!! 

 

 

بگو خانم حیدری شمو در حد منی؟؟؟ هم سن منی؟؟؟ شوهرم که داری ..... آخه چرو بو من تیریپ قهر میوی مگه من شوهرتم؟!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

منم که اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا برام مهم نبود که برم گفتم: 

 

نمی دونستم ناراحت میشید ( جریان خیلی الکی بود بعدا میگم) درمورد چهارشنبه هم اختیار دارید نایب الزیاره هستیم!!! 

 

 

سر کلاس اشکم جاری شد.... 

 

خیلی حسش بد بود 

 

گفتم  نکنه دل من ایقد زود میشکنه یا آدمای دور و برم عجیب غریبن......... 

 

آقا ما رفتیم سلف ناهار ....گوووووش بده....  

 

یه خندقی هم رنگ کاشی های کف سلف هست که فرزانه و چنتا از بچه ها افتاده بودن توش دیروز پریروزا......

 

 نمی دونم انگیزه آقای معمار چی بوده ازین گودال که حتی آبشی هم داشت....اونم دقیقا محل رفت و آمد بچه ها

 

یعنی دقیقا وسط سلفاااااا 

 

بعد همینکه من اومدم نشستم کنار فاطی اینااااا یه دختر دیگه هم افتاد توش.... 

من اعصابم خرد شد گفتم بعد ناهار میرم میگم این گودال چیه این وسط بچه ها می افتن توش دست و پاشون میشکنه مگه اینجا حموم عمومیه که حوض داره؟!؟!  

بعد وسط ناهار یه دختر دیگه اومد ندید (گودال 3 متر در 70سانته تقریبا ) خیلی بد خورد زمین چادری هم بود خیلای ناراحت شدم...بلند شدم با صدای بلند طوری که حراست مخاطبم  بود (آقای ملکی مسئول حراست اونجا لب مرز دختر پسرا وایساده بود کارت غذا می زد)  گفتم: 

 

ببخشید آقا یه سوال : این حوض چیه این وسط؟؟؟ روزی 200 نفر می افتن توش!  نه خدایی! مث حو.ضه آخه آبشی هم داره (آبشی هم داشت خداوکیلی )

 

بیشعور ملکی می خندید....همه خندیدن ابولیان سینا نره ای و دست اندکارای آشپزی....بچه ها هم خوششون اومد همه خندیدن ولی من واقعا از رو عصبانیت گفتم همه می گفتن ایول خیلی باحال گفتی..... 

حالا بچه ها مسدوم شده بودن خیلی ناراحت شده بودم اعصاب خردی هام هم رو هم تلنبار شده بود دیگه خلاصه سر ملکی خالی کردم 

 

وقتی داشتیم می رفتیم ملکی  گفت ازین در نرو! از اون در جدید که مخصوص خانوما هست برو منم تا وسط راه رفته بودم به غرورم برخورد برگردم و همچنین می خواسم یه حال اساسی ازش بگیرم از همون دری که گفت نرو رفتم!  

 

هی بلند می گفت خانم! خانم! 

منم زورم گرفته بود اصلا محل نیذوشتم.....

خلاصه بعد که اومدم بیرون بچه ها گفتن به خانی زنگ زده......(خانوم مسئول حراست دانشگاه) منم گفتم بزنه همین کم مونده به ما چادری های بدبخت گیر بدن این حراستی ها.... 

 

هزار بارم از جلوی خانی رد شدم ولی خبری نبود 

 

آخرشم سر ِ       کلاس اومدن و نیومدن کلی با پسرا جرو بحث کردیم! 

 

 پسرای کلاس می گفتن اونجوری که ورودی های دیگه با هم  سلام علیک دارن چرا ما نداریم؟!؟ چرا مث دشمن با هم رفتار می کنیم؟؟ حتی بین خودمون پسرا...... 

 

منم زورم گرفته بود می گفتم اتحاد داشتن چه ربطی به سلام علیک داره؟؟؟؟ 

 

چمدونم شایدم من ازونور بوم افتادم 

 

 

خیلی سختمه با پسرای دانشگاه حرف بزنم حتی تو بحثای کلاس کنسل شدنشون حضور داشته باشم

 

به غرورم بر می خوره!! نم چرووو؟؟؟ 

 

همش اعصابم خرد بوووووووود 

 

 

ایشالو 5شنبه دلم و خودم راهی شیراز میشه 

 

شما هم دلاتون رو راهی کنین!!!

سر در گمی مطلق

سر در گمی مطلق......

وقتی که آدم احساس دیوانگی می کند...وقتی که حس می کند دوستهایش هم دیگر تنهاییش را پر نمی کند....

در عین آنکه که پابند زمین است....آرزوی پرواز کردن هم آرامش نمی کند....

وقتی میداند که می تواند به کسی تکیه کند....ولی نمی تواند....

دوست دارد بتواند...می تواند....ولی.              .              .چه خیال خامی.....

دلش مال خودش نیست....فنا را به همه چیز ترجیح می دهد....دوست دارد شاداب و سر زنده باشد ولی نمی تواند....دوست دارد آزاد ورها بدون هیچ غمی در دنیا قدم بگذارد اما نمی داند دلش را به چه چیز خوش کند...

روحش را بزرگتر از اسباب دنیوی می بیند....حس می کند هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که احساساتش را درک کند....

احساس دل شکستگی می کند

خود را لایق این دل شکستگی می داند....نه

دوست ندارد مقصری برای تکه های شکسته ی دلش پیدا کند

یک سر درگمی مطلق....هیچ کس را نمی بیند.....نمی خواهد ببیند

دلش باز تر از آنست که تنگ شود...قلبش سنگ تر از آنست که نرم شود

دستهایش سردتر از آنست که با حرارت مجازی آتشی گرم شود

دوست دارد خاموش بماند...ولی خاموشی خاموش تر از خاموشی

خسته و بی رمق

در اوج نا به سامانی و منتظر یک تلنگر